غلامحسین کرباسچی
دبیرکل حزب کارگزاران سازندگی ایران
چند روز بعد ٢٢بهمن ٥٧ بود. يكي از دوستان آن موقع به نام سناءالدين زاهدي كه در زندان قصر و دادگاهها رفتوآمد داشت و معمولا در ارتباط بوديم و اخبار مختلف را تبادل ميكرديم زنگ زد. ايشان دكتري حقوق و سابقه درس فقه و اصول در مدرسه حقاني داشت. كارآموز وكالت در دفتر آقاي زوارهاي بود. دو سه ماهي در سال ٥١ زندان رفته بود و زندان رفتنش مايه دستگيري من شده بود. ميدانست من هم مثل ساير زندانيان سياسي دل خوني از بازجوها و شكنجهگرهاي ساواك دارم. هر بار خبر دستگيري يكي از بازجوها يا ساواكيها را ميداد. خيلي خشن و تند بود و در همان تشكيلات موقتي كه به نام دادگاههاي انقلاب درست شده بود فعال بود. بيشتر كساني كه بعدا در گروههاي چپ و تروريستي قرار گرفتند آن موقع سعي ميكردند در همانجاها فعال شوند. آن روز زنگ زد. گفت حسيني شكنجهگر معروف را گرفتيم. زخمي شده. ميخواسته خودكشي كند؛ با هفتتير به زير گلويش شليك كرده ولي نمرده و هنوز زنده است. اگر ميخواهي او را ببيني بيا زندان قصر. به خيلي از كساني كه ميدانست توسط او شكنجه شدهاند، زنگ زده بود. خيلي هيجاني بود. باورم نميشد سريع خودم را از خيابان ايران كه مقر دفتر امام و ستاد انقلاب بود خودم را به قصر رساندم و با هر زحمتي رسيدم بالاي سرشكنجهگري كه بدترين خاطره زندگي تا آن روز را از او داشتم. عدهاي از زندانيان سياسي و رفقاي مختلف ميآمدند و نگاههاي پر از احساس كينه و انتقام و در عين حال ترحم را بر سر و روي جنازه نيمهجانش نثار ميكردند. تير به انتهاي دهان خورده بود و از سر خارج شده بود. كاملا به هوش بود و همه را ميديد ولي نميتوانست حرف بزند. هر كدام از قربانيان و زندانيان را ميديد، ترس و التماس و وحشت از چشمانش سرازير ميشد و با نگاه و اشكي كه نداشت التماس ميكرد. سالهاي زيادي رئيس زندان اوين بود و خودش هم آنجا معروف به شكنجه و خشونت بود و همه را به نوعي بيرحمانهتر از همه كتك زده بودو بعدها و از سال ٥٢ او را آوردند در زندان كميته (موزه عبرت كنوني) و مسئول اتاق شكنجه شد. آپولوي معروف كه افراد را روي آن شلاق ميزدند و شوك الكتريكي ميدادند دست و زير نظر او بود. بسيار بددهن و فحّاش بود. هيكل درشت و زمختي داشت با صورتي وحشتناك و قيافهاي ترسناك. هر كسي را ميخواست شكنجه كند، اگرچشمانش بسته بود (كه معمولا با چشم بند بودند) ابتدا چشمها را باز ميكرد و نگاه وحشتناكي همراه چند فحش ناموسي آبدار ميداد و بعد شروع به زدن ميكرد. اولين بار در اواخر خرداد ٥٢ در اوين او را ديده بودم. بيست ساله بودم. در قم دستگير شدم و بعد از يك ماه وحشتناك در انفرادي كميته ضدخرابكاري معروف، شب با دستبند و چشمبند به زندان اوين منتقل شدم. در محوطه باز بند ٣٢٥ سابق از ماشين پيادهام كردند صداي بلند و خشني كه معلوم بود از هيكلي خيلي درشت بيرون ميآمد با فرياد گفت: چه كارهاي؟ چشمم بسته بود خيلي آرام گفتم: طلبهام. ناگهان احساس كردم سرم به كنارچرخ ماشين و زمين خورد. با دستي كه دو سه برابر صورت من بود چنان سيلي زده بود كه يك چرخ خورده بودم و افتاده بودم روي زمين. همزمان نعرهاي زد كه: تو ... خوردي طلبهاي!
آمد پشت يقه لباس پاره زندان را كه تنم بود گرفت و كشان كشان برد داخل يك سلولي كه با درب آهني بسته ميشد و هيچ منفذي به بيرون نداشت غير از سوراخ كوچكي نزديك سقف كه يك لامپ سوخته پشت توري فلزي آويزان بود. چشمبند و دستبند را باز كرد و هل داد داخل. درب را محكم بست و فريادي همراه ناسزا هم سر نگهبان كشيد و رفت. روي كف موزائيك دو تا پتوي سياه سربازي افتاده بود كه جاي جاي آن را چند دلمه خون پوشانده بود بعد كه چشمم كمي به تاريكي عادت كرد ديدم با چوب كبريت يكي روي ديوار نوشته: قل لن يصيبنا إِلَّا ما كتب اللَّه لنا هو مولينا عليه توكلنا و علي الله فليتوكل المؤمنون.
بار دوّم او را در اتاق شكنجه كميته در اسفند همان سال ديدم. قبل از اينكه روي دستگاه آهني بنشينم و شلّاق را شروع كند، چشمبند را بالا برد و صورت ترسناك و عصبانيش را جلوي صورتم آورد و نعرهاي كشيد...
حالا حسيني شكنجهگر، بيحركت روي تخت مرگ بود و دستانش به تخت بسته شده بود. همه آن لحظهها و منظرهها در چند ثانيه از ذهنم گذشت احساس كردم او هم با ديدن هر يك زندانيان همه اينها را به ياد ميآورد.
از احساس وحشتي كه در نگاهش بود به خود لرزيدم. به بچههاي كه آنجا بودند گفتم: اين وضع كه خيلي ناجور است! چه كار ميكنيد؟ اينكه ديگر بازجویي ندارد. گفتند شرايط خوبي ندارد!
زياد نتوانستم بمانم زود آمدم بيرون. بعدا فكر ميكنم از بين رفت.
بيشتر كساني كه آن روز اصرار به دستگيري و محاكمه و اعدام عوامل رژيم گذشته داشتند و به خلخالي و دكتر يزدي اصرار به سرعت و خشونت هر چه بيشتر در عمل ميكردند، بعدا به راههاي ديگري كشانده شدند. همان زاهدي بعدها به خارج كشور رفت و با مجاهدين خلق همراه شد و به خشونت و ترور و جنگ مسلحانه روي آورد...
امسال روزاول بهمن به دادگاه انقلاب احضارشدم. گفتند به اتهام تبليغ عليه نظام متهم شدهام و كيفرخواستي صادر شده. موارد اتهام اينها بودند:
-عكس آقاي خاتمي را در اينستا گذاشتهام.
-در جلسه با آقاي رئيس جمهور به مهندس موسوي گفتهام سيّد مظلوم.
-درباره دادگاههاي بعد ٨٨ گفتهام اگر رسيدگي دقيقتري ميشد شايد محكوم نميشدند.
-در سخنراني در بيان اهميت انتخابات و رأي مردم گفتهام: وقتي امام آمد گفت چون مردم من را قبول دارند دولت تعيين ميكنم و اين يعني به رأي مردم اهميت ميداد. گفتهاند مفهوم اين يعني الان به رأي مردم اهميت نميدهند.
-و اينكه شما گفتهايد ما حزب ليبرال ... هستيم. يعني ميخواهيم ديكتاتوري نباشد.
اينها تبليغ عليه نظام است. قرار است آقاي صلواتي دادگاه برگزاركند و حكم بدهد. در برگشت از خيابان معلم و دادگاه انقلاب و جلوي ساختمانهاي جامانده از زندان قصر و دادگاه نظامي زمان شاه كه به جرم اقدام عليه امنيت كشور و توهين به اعليحضرت محاكمه شده بودم. حوادث چهل و چند سال از عمرم در ذهنم رژه رفت و فكر كردم از كجا به كجا رسيدهايم...
منبع: نسیم بیداری