احمد نقیبزاده
عضو شورای مرکزی حزب کارگزاران سازندگی
حالم خوش نبود ولی دستور حزبی بود و میباست به زاهدان بروم، رفتم و سخنرانی رسمی را هر طور بود برگزار کردم. دوستان دانشجو که اینک استاد هستند و الطافشان همچنان برقرار، پیشنهاد کردند در انتهای شب گشتی در شهر بزنیم. گویا میخواستند یک چیزهایی به ما نشان بدهند که اگر نداده بودند سفری بیخاصیت میشد. راست می گفتند که همه زاهدان را میتوان در عرض یک ربع گشت. اما دوست ما آهسته آهسته خودرو را به حاشیه شهر کشاند. آنجا که خانههایی چسبیده به کوه از فرط خشکی و بی رمقی به اشباح به روحی می ماندند که ربطی به خانههای چسبیده به کوههای تهران نداشتند. در پایین کوه خیابانی بود که نمیدانم نمونه اش در کجای دنیا پیدا میشود. خانههایی که با اتاق و حیاط جلوی آن، عمقی به اندازه قد یک انسان نداشتند. وسط خیابان شعلههایی روشن بود و روی هرکدام دوتا و سه تا و پنج تا کپه شده بودند. نه آنها کاری به کسی داشتند نه کسی کاری به آنها داشت. انگار با همه دنیا قهر کرده بودند. داشتم میترسیدم که اگر کسی هوس کرد دل و روده ما را درآورد چه کسی به داد ما میرسد که چشمم افتاد به دخترک هفت-هشت سالهای که با دیدن ما پته چادرش را روی صورت معصومش کشید تا عفتش را حفظ کند. او شرم داشت من هم شرم داشتم. او از نجابتش و من از هستی خودم. در همین اندیشهها بودم که چخخ ماشین در گودالی گیر کرد. پیش خودم گفتم الان وقتش هست که به حساب ما دو و سه بیگانهای که وارد این خیابان شدیم برسند و حق خودشان را بگیرند. دیدم صدای نحیفی بلند شد که صبر کن تا این سنگ را بگذارم زیر طایر ماشین. آه انسانیت، نجابت، شرم، حیا. همه چیز بود جز آنچه ما فکر میکردیم. خشونت نبود، نامردی نبود. راستی اگر در محله مشابهی در یکی از شهرهای سائوپائولو یا ریودوژانیرو یا نیویورک آن هم در آن موسم شب میرفتی آیا پنج دقیقه بیشتر طول میکشید که کلاهت سر دیگری باشد؟ اما اینجا ایران بود. نجابت ایرانی در صورت بی رمق مرد و زنش موج میزد. راستی همه چیز داشتند. فقط پول نداشتند. البته یک گناه آبا و اجدادی هم داشتند. ببخشید شیعه نبودند، سنی بودند.