امیر اقتناعی
دبیر اول حزب کارگزاران سازندگی استان خراسان رضوی
مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضى ٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا ﴿احزاب۲۳﴾
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
از واپسین ساعات شب گذشته که خبر فوت حاج غلام اوصیاء را در فضای مجازی دیدم، بغضی عجیب در سینهام حبس شده. بغضی که شاید بیشتر ناشی از حسرت است. حسرت از دست دادن یکی دیگر از نمادهای نوستالوژیک عصر مجاهدت در شهری که در آن چشم گشودم و دو دهه اول از زندگیم را در آنجا سپری کردم و اکنون خود آن شهر برایم به یک نوستالوژی مبدّل گشته... حسرت اینکه نسل ما در آن دیار، بیآنکه حواسش باشد، یکی از مهمترین الگوهای آزادگی و شرافتمندی منبعث از آن نوستالوژی نمادین را از دست داد و برای من و امثال من که در روزهای نوجوانیمان تعریف ایثارگری را به صورت عملی از منش رفتاری و سبک زندگی حاج غلام به عینه درک کرده بودیم، بسیار غمانگیز است که با رفتن اینچنین مردانی، هر روزه "تهی شدن زمین ز رندان" را نظارهگر باشیم. و واحسرتا به حال فرزندان ما که در روزهای نیامده، از درک فیض حضور و فهم عینی این تندیسهای زنده روزهای مبارزه و شهادت محروم خواهند بود. که راست گفتهاند: از شمار دو چشم یک تن کم / وز شمار خرد هزاران بیش ...
در روزگار تزویر و تملق، وقتی که در هیاهوی شهر و پیچش عطر بهارنارنج در حال قد کشیدن بودیم، آن زمان که هنوز احوال دنیا بر ما غالب نگشته بود، در مقابل نعرهها و کُریخوانیهای انقلابیهای سرد و گرم نچشیده و سرداران جنگ ندیده، تنها وجود و حضور حاج غلام و حاج غلامها بود که "ما را که تازه جوانانی بیست و دو ساله بودیم و شور و عشق در سینه داشتیم" به مسیری که در آستانه پیمودنش بودیم امیدوارتر میساخت. که یقیناً اگر پیوندی هم بین ما و فرهنگ ایثار برقرار بود، از تصدّق این راویان خاموش بود، نه خاطرهگویان پرجوش.
حاج غلام هم رفت... رفت و آسوده شد... اما نه بسان بسیارانی که پیشتر رفته بودند و یا آنانی که پستر خواهند رفت. بلکه با مشق "عاش سعیدا و مات سعیدا" تمایزش را به همه نمایاند و رفت...
بر همگان چون آفتاب تابان در آبی آسمان، عیان و مبرهن است، پستی جاه و مقام دنیا در نظر حاج غلام. نه اینکه خواست و نتوانست، بلکه کاملا برعکس، میتوانست و نخواست. چرا که عمیقاً باور داشت؛ در معامله جوانیش با خدا، غش جایز نیست و خوشا به سعادتش که در لحظه "شکستن قفس تن" به معنای اخصّ کلمه "دگر آزاد و رها بود".
در طول سالیانی که مفتخر به آشنایی و همجواریاش بودم، به چشم خویش شاهد بودم که عموم همقطاران روزگار دورش -فارغ از نگاه یا جایگاه امروزشان- جز با احترام از او نام نبرده و یاد نکردهاند. هر چند از روزگار و ناکسان روزگار جفاها دید و در عین حال بسیاری از آن همقطاران پیشین، بنا به مصلحت خویش-صرفاً به مصلحت خویش- دم بر نیاوردند، اما قابل پیشبینی است که فردا، خیل عظیم یاران موافق و مخالف، از راههای دور و نزدیک در تشییعش حاضر شوند تا شاید از آن دریای فضائل طرفی بندند! زهی خیالِ ...
شهادت میدهم؛ حاج غلام تنها و تنها، نماد معرفت بود. معرفت مردمدارانه منبعث از خداباوری. از همین رو، جهان زیستهاش را بر مبنای خیر عموم و رضای خداوند تعریف و تنظیم مینمود و جز به نوای قلب مردم و رضای پروردگار، به هیچ ندایی گوش و به هیچ منفعتی تن در نداد. چه در انقلاب، چه در جنگ و چه حتی در زمان تقسیم غنائم.
حاج غلام با مردم زیست، برای مردم زیست و در هنگامه هم آغوشی با معبودش از میانه مردم به سویش پرکشید. و براستی که سراسر عمرش مصداقی بارز از این بیت خواجه شیراز بود:
"غلام" همّت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزاد است
نامش جاودان، راهش پررهرو، روحش قرین رحمت واسعه الهی و خلد برین سرایش باد ...
* غلام اوصیاء؛ فرمانده دلیر و خط شکن گردان ویژه شهداء - لشگر ۲۵ کربلای مازندران