محمد قوچانی، عضو شورای مرکزی حزب کارگزاران سازندگی ایران
گرچه سنت جامعهشناسی ایران همچون دیگر سنتهای روشنفکری جهان بیشتر سوسیالیستی و حتی مارکسیستی است اما معمولا فراموش میشد که بنیانگذاران این علم جدید در ایران نیز همچون موطن جامعهشناسی نوین (در اروپا) نه سوسیالیست بودند و نه مارکسیست. جامعهشناسی را در روشنفکری ایران بیشتر با امیرحسین آریانپور (از میان روشنفکران و جامعهشناسان چپ مارکسیستی) و علی شریعتی (از میان روشنفکران و جامعهشناسان چپ مذهبی) میشناسند. آریانپور «زمینههای جامعهشناسی» را ترجمه و تالیف کرد که تا سالها کتاب بالینی روشنفکران نیمهآکادمیک ایران بود و دورهی فشردهای از مارکسیسم اجتماعی را به نام جامعهشناسی ارائه میکرد و شریعتی را نیز با آنکه رسما در جامعهشناسی تحصیل نکرده بود و بیشتر در جامعهشناسی دین صاحبسخن بود روشنفکران مذهبی عیار جامعهشناسی میدانستند. پس از انقلاب اسلامی ایران هم حسین بشیریه پرچمدار جامعهشناسی سیاسی به عنوان شاخص علوم اجتماعی جدید شد و با وجود آنکه اهمیت بشیریه در علوم سیاسی بیشتر از علوم اجتماعی است اما از آنجا که بشیریه اندیشه سیاسی را به سود جامعهشناسی سیاسی از سریر سلطنت در علوم سیاسی برمیاندازد میتوان او را امتداد جامعهشناسی در علم سیاست خواند.
با وجود این بنیانگذاران جامعهشناسی در ایران سه تن دیگر هستند: اول دکتر غلامحسین صدیقی دانشآموخته جامعهشناسی از دانشگاه سوربن پاریس که در ایجاد اولین کرسی جامعهشناسی در دانشگاه تهران نقش اول را داشت و اولین استاد جامعهشناسی ایران بود و در همکاری با دکتر احسان نراقی در تاسیس موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی نقش مهمی در گذار از اجتماعیات به جامعهشناسی جدید ایفا کرد و روشنفکرانی مانند داریوش آشوری، ابوالحسن بنیصدر و حبیبالله پیمان را در آن موسسه به کار جامعهشناسی گرفت و نیز دکتر یحیی مهدوی که هم در ایجاد کرسی جامعهشناسی نقش داشت و هم نخستین کتاب و درسنامه آکادمیک در جامعهشناسی به نام علمالاجتماع یا جامعهشناسی را در دانشگاه تهران منتشر کرد. اینان همه مستقیما از سنت جامعهشناسی فرانسه به ایران آمدند که به اندازهی مارکسیسم در علوم اجتماعی قدرتمند است. سنتی لیبرال که پس از ابداع آگوست کنت (که از فیزیک اجتماعی سخن گفت) در جامعهشناسی به اندازه بلکه بیشتر از جامعهشناسان مارکسیست صاحب رای و سخن هستند. جامعهشناسان و اندیشمندان سیاسی و اجتماعی چون شارل مونتسکیو، الکسی دوتوکویل و ریمون آرون که جامعهشناسی لیبرال را نمایندگی میکنند و منتقد در نوع سوسیالیسم هستند و با وجود نفوذ سوسیالیستها در جامعه فرانسه عملا از گونهای لیبرالیسم سیاسی و اجتماعی دفاع میکنند که مانع از بلعیدن پاریس به دست کمونیسم میشوند و در کنار سنت ماکس وبر در آلمان و حتی جانلاک در انگلیس دژ استوار در برابر مارکسیسم به حساب میآیند.
چیرهدستی مثلث صدیقی/ نراقی/ مهدوی در جامعهشناسی البته به حدی نبود که بتوانند در برابر غلبه مارکسیسم در جامعهشناسی ایران مقاومت کنند. آریانپور و نیز شریعتی از جامعهشناسی «علم انقلاب» ساخته بودند اما جامعهشناسی صدیقی پیش از آنکه به کار تغییر جهان بیاید در کار تفسیر آن بود و حتی پیش از آنکه جامعهشناسی باشد اجتماعیات بود که شاخهای از ادبیات محسوب میشد. رسالهی ارزشمند صدیقی برای دکترای جامعهشناسی که درباره نهضتهای دینی ایرانیان در صدر اسلام بود، هم آنقدر دیر به فارسی بازگردانده شد که در برابر موج اسلامشناسی شریعتی از این تحقیق علمی کاری برنمیآمد. صدیقی در اینجا در مقام یک روشنفکر ملی فهمی از مفهوم ایران داشت که اصولا از آرای روشنفکران چپ و روشنفکران دینی غایب بود. رسالهی صدیقی بر درک ایرانشهری از رابطهی ایران و اسلام استوار بود که در آن رابطهای متفاوت از نسبت دیانت و سیاست برقرار بود. در این رابطه نه جدایی دین از دولت و نه یگانگی روحانیت و حکومت معنا نداشت. در تفکر ایرانشهری جدایی دین از دولت معنایی ندارد چراکه پادشاه همچون امام در تشیع از فره ایزدی برخوردار است. اما حکومت ایرانشهری حکومتی دینی به معنای حکومت طبقه روحانی هم نیست. پژوهشهای ارزنده صدیقی از نسبت ایران و اسلام از او روشنفکری ملی ساخته بود. صدیقی نه همچون اسلامستیزان شیفتهی ایران باستان و دشمن ایران اسلامی بود و نه همچون اسلامگرایان ایران قبل از اسلام را نادیده میگرفت. نگاه او به اسلام و شیعه نگاهی کلامی نبود نگاهی جامعهشناختی بود و این حلقه مفقوده روشنفکری دینی (اسلامگرایان) در نگاه به دین در ایران جدید است. در واقع غلبه علوم طبیعی بر علوم اجتماعی در نسل اول روشنفکری دینی (بازرگان) و غلبه ایدئولوژی بر فرهنگ در نسل دوم روشنفکری دینی (شریعتی) و غلبه کلام و عرفان بر تاریخ در نسل سوم روشنفکری دینی (سروش) سبب شده است علوم اجتماعی (فرهنگ، تاریخ و جامعهشناسی و نیز سیاست و اقتصاد) مغفول افتد و نگاه پدیدارشناسانه و جامعهشناسانه به دین در عمل در دام ایدئولوژی بیفتد. از این حیث روشنفکری دینی کاملا در خطر افتادن به دام بنیادگرایی قرار میگیرد چراکه دین را به صورت ایدئولوژی یا عرفان میبیند و خاصیت این دو معرفت (یا ضدمعرفت) ورود به حوزه خصوصی افراد و پرسش از عمق باورهای دینی در حیطه شخصی است. دینشناسی در غیاب جامعهشناسی به بنیادگرایی ختم میشود چراکه دین را از فرهنگ به ایدئولوژی بدل میسازد و نهتنها در صورت دینخواهی که در شکل دینستیزی هم ایدئولوژی میشود چراکه دینداران افراطی و دینستیزان هر دو به جای پدیدارشناسی دین و توجه به ریشههای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی آن به جوهر دین و اصالت و ماهیت و حقیقت آن میپردازند و حکم به ایمان یا الحاد میدهند. اما دین در مکتب جامعهشناسی آزادیخواهانه یک باور فردی و شخصی است که به حوزه خصوصی افراد تعلق میگیرد و در شکل اجتماعی و سیاسی خود ساختارهایی رضایتمندانه و داوطلبانه از تجمیع فردیتهای منتشر انسانها فراهم میسازد. به همین علت توکویل برخلاف مارکس دین را افیون تودهها نمیداند و در دقیقترین مطالهی علمی و تجربی برای نگارش دموکراسی در آمریکا با مشاهده عینی و تجربی و تاریخی نقش مترقی دین در توسعه را نشان میدهد همانگونه که ماکس وبر نقش مترقی دین در توسعه سرمایهداری را گزارش و نظریهپردازی میکند. غلامحسین صدیقی هم پیرو این مکتب بود. در جامعهشناسی لیبرال برخلاف جامعهشناسی مارکسیستی یک صورتبندی از رابطه دین و دولت وجود ندارد. جامعهشناسی لیبرال برخلاف جامعهشناسی مارکسیستی کثرتگراست و نمیکوشد با قانونمندیهای آهنین همه جوامع بشری را با یک دستگاه تحلیل کند. تمایزات تاریخی و طبیعی و اجتماعی میان جوامع جوهر جامعهشناسی لیبرال است چنانکه پایهگذار آن شارل مونتسکیو بود که حتی اقلیمهای طبیعی را سبب تمایز جوامع بشری میدانست و میان استبداد و خشکسالی و آزادی جامعه و سرسبزی طبیعت نسبتی میدید. در آرای ماکسوبر هم میان جامعهی عثمانی و جامعهی اروپایی تمایز وجود داشت و در مطالعات اجتماعی و فرهنگی جدید میان سکولاریسم انگلیسی و لائیسم فرانسوی تفاوت وجود دارد. از این حیث مکتبی که غلامحسین صدیقی پایه گذاشت و سنتی که ادامه نیافت قرار دادن روشنفکری و جامعهشناسی در جایی ورای چپ مارکسیستی و سوسیالیستی است و این همان موقعیتی است که ما از آن به روشنفکر ملی یاد میکنیم:
غلامحسین صدیقی جامعهشناسی را اجتماعیات مینامید و اجتماعیات را در ادبیات میجست. مطالعات اجتماعی در ادب فارسی و اندیشه اسلامی بیسابقه نیست تا جایی که براساس آثار و آرای فردوسی و سعدی میتوان به نوعی جامعهشناسی تاریخی دست یافت و البته پارهای بر این باورند که قبل از آگوست کنت این ابنخلدون بوده است که پایهگذار جامعهشناسی یا علم عمران بود که پایه آن نه بر مفهوم جدید و حتی مبهم جامعه که براساس معنای روشن شهر بود. همان نوعی از اجتماع که ماکس وبر از آن سخن میگفت و مهدوی نیز ترجیح میداد به جای واژهی روان جامعهشناسی از تعبیر سخت اما دقیقتر «علمالاجتماع» استفاده کند. جامعه در اینجا به تعبیر عریان و رادیکال مارگارت تاچر مفهومی ناشناخته است، آنچه وجود دارد فرد یا نهایتا افراد است. اما این افراد در شکل خانواده، شهر و نیز دیگر ساختارهای اجتماعی مانند بازار (نهاد اقتصادی)، مسجد یا حوزه (نهاد دین) و دولت (نهاد سیاسی) متشکل میشوند و پیش از مفهوم جامعه که ممکن است با کلماتی چون «توده» یا «مردم» مبهم و نامتعین باشند شناسایی میشوند.
یکی از معدود آثار مکتوب دکتر غلامحسین صدیقی؛ مقدمهای است که او بر ترجمه دکتر محمدابراهیم باستانیپاریزی از رسالهی «اصول حکومت آتن» اثر ارسطو نوشته است. صدیقی مینویسد: «بنابر رای ارسطو از حیث زمانی خانواده و دهکده مقدم بر مدینهاند ولی مدینه از آنجا که به وسیله قوانین و نوامیس، رفاه و آسایش فرد و خانواده را تامین میکند مهمتر از خانواده است.»
صدیقی مدینه را به پیروی از مترجمان و دانشمندان اسلامی اعلم از مسلمان و غیرمسلمان (این تمایز جالب است) مانند کندی و فارابی و عامری و مسکویه و ابنسینا، معادل پولیس در آرای ارسطو به کار میبرد و «برای پرهیز از التباس و اشتباه این معنی مدینه با مفهوم کنونی شهر» آن را «کشور مدنی» تعبیر میکرد.
درک ارسطویی صدیقی از علوم اجتماعی آن را در مقابل فهم افلاطونی از علوم اجتماعی قرار میداد و آن را پایه یک جامعهشناسی ملی و مدنی قرار میداد که در مقابل جامعهشناسی جهانوطنی و مارکسیستی میگذاشت. در این مقام موضوع جامعهشناسی صدیقی، ایران بود و ایران برای او موضوع و مساله جامعهشناسی بود چنان که ماکس وبر آلمان را موضوع جامعهشناسی خود قرار میداد و در فهم پروتستانتیسم به تجربهی آلمان و حتی ادبیات آلمان توجه داشت و پیام روح سرمایهداری را در کلمهی Berufspflicht آلمانی میجست که در جای دیگری (مهرنامه 51) دربارهی آن بحث کردهایم.
صدیقی با وجود زباندانی و فرنگدیدگی، غربزده نبود و با وجود ملیگرایی و فارسیدوستی، عربستیز هم نبود و سنت ایرانی – اسلامی را اساس ملیگرایی میدانست. صدیقی همچون دیگر روشنفکران سنتی ایران در مقام یک حکیم تعارضی میان حکمت و سیاست نمیدید بلکه سیاست را از شعب حکمت میدانست و به همین علت قائل به تضاد سیاستمداری و روشنفکری نبود و با آموزههای مارکسیستی مانند آنچه آنتونیو گرامشی دربارهی روشنفکران ارگانیک و روشنفکران آکادمیک میگفت به پیروی از او و دیگر مارکسیستها در ایران میان روشنفکران در قدرت و روشنفکران بر قدرت مرز گذاشته میشود عمل نمیکرد. صدیقی همچون فروغی دستی در حکمت و دستی در سیاست داشت. به وزارت رسید و با وجود نیابت در دولت مصدق و قرار گرفتن در مقام مرد شماره دو دولت به صراحت با رفراندوم مصدق و انحلال مجلس مخالفت کرد و به درایت تذکر داد که این اقدام سبب سقوط دولت میشود و دست نهاد سلطنت در عزل دولت را باز میکند اما متاسفانه دکتر محمد مصدق به حرف صدیقترین مشاورش توجهی نکرد و به سوی سقوط رفت. با وجود این صدیقی تا لحظه آخر در خانه مصدق ماند و وفاداری را با خردمندی درآمیخت و بر قانونمندی افزود که پس از کودتا به اتفاق مصدق خود را تحویل شهربانی داد و رنج زندان به تن خرید و با وجود آنکه به وساطت سیدحسن تقیزاده و برای تهیه نسخهای صواب از رسالهای از ابنسینا برای کنگره جهانی در باب آن فیلسوف بزرگ به صدیقی نیازمند شدند، صدیقی از این بهانه برای رهایی خود استفاده نکرد. در همان زندان ارتش به دستور شاه کتابهایش را برایش آوردند و از زندان کار کنگره را انجام داد و پای مقدمه را نیز از زندان ارتش امضا کرد اما تسلیم نشد. ما دقیقترین گزارش ژورنالیستی و روزنامهنگاری و تاریخنویسی از لحظات به گلوله بستن خانه محمد مصدق را به قلم غلامحسین صدیقی داریم که از شاهکارهای ادب فارسی در روزنامهنویسی است و جا دارد که فیلم و سریال از آن ساخته شود و بهترین تصحیح علمی از ابنسینا را نیز از قلم صدیقی داریم که در حبس انجام شده است. صدیقی پس از آن به احیای جبهه ملی و ایجاد جبهه ملی دوم پرداخت اما از جبهه ملی سوم حمایت نکرد و در دام تندرویهای آن نیفتاد.
اعتدال اخلاقی و سیاسی سنت روشنفکری ملی است و صدیقی نماد آن بود. در هنگامه سقوط سلطنت هنگامی که پهلوی دست نیاز به سوی یاران دکتر محمد مصدق دراز کرد اولین کسی که به فکر پهلوی رسید غلامحسین صدیقی بود که بارها شاه او را در زندان انداخته بود. صدیقی اما چون به ایران فکر میکرد انتقام نگرفت. دعوت شاه را در شرایطی پذیرفت که مطمئن بود سلطنت رو به زوال است اما حتی چون شاپور بختیار به دنبال آن نبود که در سقوط سلطنت، ردای ریاستجمهوری را بر تن کند. صدیقی زادهی حوالی انقلاب مشروطیت آذرماه 1284 هجری شمسی بود و مشروطهخواه مانده بود. به گفته محمدرضا پهلوی او تنها سیاستمداری بود که شرط نخستوزیری را ماندن شاه در کشور دانست چراکه فکر میکرد با رفتن شاه، ارتش فرو میپاشد و کشور تجزیه میشود و ایران برای او مهمتر از وزارت بود. به شاه پیشنهاد کرد دستکم در جزیره کیش ساکن شود اما شاه که خود را باخته بود قصد فرار داشت و صدیقی طمعی برای قدرت در غیبت شاه نداشت. صدیقی آنقدر آزرده بود که وقتی کریم سنجابی رهبر جبهه ملی (حزب ایران) به او هشدار داد که مبادا در شرایط سقوط سلطنت، وزارت را بپذیرد به پیک گفت به او بگوید در موقعیتی قرار ندارد که به صدیقی هشدار و تذکر دهد. این موقعیت را امام خمینی درک میکرد که ظاهرا در اظهارنظری گفته بود صدیقی عاقلتر از آن است که اشتباه کند. به همین علت وقتی در 18 تیرماه 1359 روزنامه جمهوری اسلامی خبر دروغ بازداشت غلامحسین صدیقی رهبر جبهه ملی به اتهام همکاری با کودتاگران نوژه را منتشر کرده بود به دستور مستقیم دکتر بهشتی (که ظاهرا پای درس صدیقی در دانشگاه تهران نشسته بود) جوابیه او در این روزنامه چاپ شد که در آن نوشته بود: «قضاوت در اسلام از دشوارترین و دقیقترین کارهاست... اگر بیغارهرانی و بدگویی بیجا تنها در مورد یک تن باشد درخور چشمپوشی است ولی اگر این کار شیوه و مذهب مختار شود حس مضحک و شرم و قباحت از میان میرود. جدول ارزشها دگرگون میگردد و رذایل مقام فضائل را میگیرد و آنگاه میباید با غمی گلوگیر و دردی اندیشهسوز بر عقل و اخلاق و علم و هنر گریست. از خدا جوییم توفیق ادب! والسلام علی من سمع الحق فاجاب و استجاب.»
غلامحسین صدیقی پس از آن تا سال 1371 در تهران به آرامی زندگی کرد. نه دولت از او یاری خواست نه جامعه به یادش بود. حتی دانشگاه نیز فراموشش کرد. رسالهی دکترایش پس از مرگ استاد به فارسی ترجمه و منتشر شد که البته این تاخیر ناشی از احتیاط افراطی او در نویسندگی بود. در پایان عمر مصاحبهای از او منتشر شد که نگاه معتدل و معقول او به تحولات پس از انقلاب اسلامی را نشان میداد. پیرمرد همچنان در دهه هشتم زندگیاش از هیجانزدگی پرهیز داشت و اما جامعه همان جامعهای که او به شناختش همت گماشته بود، پیش از آنکه دانشمند بخواهد، چریک میخواست و پیش از آنکه جامعهشناس بخواهد، جامعهگرا. صدیقی اما نه چریک بود نه جامعهگرا. او پدر جامعهشناسی ایران بود.
منبع: روزنامه سازندگی